ايراس: آنچه میخوانید، بخشهایی از فصل "دانشگاه دولتی مسکو" از "خاطرات میخائیل گورباچف" است.دانشکدهی حقوق من در سال ۱۹۵۰ با یک مدال نقره از مدرسه فارغ التحصیل شدم. نوزده ساله بودم و این سن سربازی است و باید تصمیم میگرفتم چه کار کنم. سخنان پدرم را بخوبی به یاد دارم «پس از مدرسه باید خودت دربارهی آیندهات تصمیم بگیری. اگر تصمیم گرفتی، در اینجا کار کنی ما میتوانیم با هم کار کنیم. اگر تصمیم گرفتی تحصیلاتت را ادامه دهی، اینکار را بکن. من سعی خواهم کرد کمکت کنم. مسأله جدی است و خودت باید دربارهی آیندهات تصمیم بگیری!» من تصمیمم را گرفته بودم. میخواستم تحصیلم را ادامه دهم. همشاگردیهایم از مؤسسههای آموزش عالی استاوروپل، کراسنودار و روستوف، تقاضای پذیرش کرده بودند اما من تصمیم گرفتم به مهمترین آنها، دانشگاه دولتی لامانوسف بروم و دانشکدهی حقوق را انتخاب کردم. نمیتوانم بگویم برنامهی حساب شدهی دقیقی بود. من تنها اندیشه مهمی دربارهی علم قضا و حقوق داشتم و موقعیت یک قاضی یا دادستان مرا تحت تأثیر قرار میداد. تقاضایم را برای دفتر اداری دانشکدهی حقوق فرستادم و منتظر پاسخ ماندم. روزها گذشت و اصلا پاسخی به دستم نرسید. تلگرامی با پرداخت پول پاسخ فرستادم و پاسخ دریافت کردم: «پذیرفته با اتاق در خوابگاه دانشجویان»؛ یک پذیرش درجهی یک بدون مصاحبه یا هیچچیز دیگر. همهچیز ظاهرا به سود من بود: تبار کارگری دهقانی من، سابقهی کارم، این واقعیت که هماکنون نامزد عضویت در حزب بودم و بدون تردید جایزهی عالی حکومت که دریافت کرده بودم. به علاوه از نامزدی من نیز استقبال شده بود، زیرا ترکیب اجتماعی نهاد دانشجویی را متعادل میساخت هدفی که با پذیرش کهنه سربازان جنگ تحقق مییافت. و به این ترتیب من یک دانشجوی دانشگاه مسکو شدم. هفتهها و ماههای اول احساس ناراحتی میکردم؛ از همه گذشته «پریول نویه» روستایی که من از آن آمده بودم را با مسکو را مقایسه کنید! یک عالم تفاوت و ... بریدن ناگهانی و تند از گذشته. همهچیز برایم تازه بود. میدان سرخ، کرملین، نمایشخانهی بالشوی (نخستین اپرا و نخستین بالتمن) تالار ترتیاکف، موزهی هنرهای زیبای پوشکین، نخستین گردشم با قایق روی رودخانهی مسكو، گردش در روستاهای اطراف مسکو، نخستین تظاهرات اکتبر و ... هر بار که به شهر قدم میگذاشتم با احساس غیرقابل قیاس مشاهده یک چیز نوظهور تحت تأثیر قرار گرفتم. مطمئنا برای شناخت مسکوی قدیم با اصلیت روس آن، صدها خیابان و کوچههای تودرتو، شما دست کم به ۵ سال وقت _ اگر نگوییم ۵۰۰ سال _ نیاز داشتید اما خیابانها و کوچههای اطراف دانشگاهمان و همهی جزیرههای مجمعالجزایر دانشجویان در اطراف اقامتگاهمان (سینما مولوت در میدان خیابان روساکف، باشگاه روساکف، زیبایی بیهمتای میدان قدیمی پروبر اژنسکایا، حمامهای عمومی باخوستووسکایا، پارک سوکلینیکی و...) همگی در خاطر من حک شده باقی ماندهاند. سال چهارم دانشگاه بود که ما به تپههای لنین نقل مکان کردیم و هر دو نفر در یک اتاق جا گرفتیم که گاهی برای یک یا حتی دو هفته بدون ترک «خانهی مردان اصیل» آنجا میماندیم. اما در سال اول در استرومینکا ۲۲ نفر در یک اتاق، در سال دوم ۱۱ نفر و در سال سوم تنها ۶ نفر در یک اتاق، زندگی میکردیم. ما یک «کافه تریا» برای خود داشتیم که میتوانستیم در آن یک فنجان چای به قیمت چند کوپک همراه با نان نامحدودی که روی میزها بود، برای خود بخریم. یک مغازهی سلمانی و یک مغازهی رختشویی نیز وجود داشت، هر چند بیشتر به علت نداشتن پول یا نداشتن لباس زیاد به آنجا سر نمیزدیم و خودمان لباسمان را میشستیم. ما همچنین درمانگاهی برای خودمان داشتیم؛ این نیز برای من چیز نویی بود، چون در روستای ما تنها مکانی برای کمکهای اولیه داشتیم. ساختمان ما همچنین یک کتابخانه داشت، با اتاقهای بزرگ برای مطالعه و باشگاهی که همهی فعالیتهای فرهنگی و ورزشی را ارائه میداد، خلاصه یک دانشگاه جهانی بود برای خودش، جهان دوستی دانشجویان با قانونها و مقررات نانوشتهی خود. زندگی دانشجویی ما با صرفهجویی همراه بود. باید به هدفمان میرسیدیم. همیشه، مانند همهی دوستانم در آخرین هفتهی پیش از پرداخت کمکهزینهی تحصیلی سخت بیپول بودم و باید با «جیره خشک» میساختم ـ یک قوطی لوبیای سبز یا هر چیز که بیشتر از یک روبل قیمتش نبود. و با این حال آخرین روبلمان را روی غذا صرف نمیکردیم ـ به جای آن به سینما میرفتیم. تحصیلات دانشگاهی از همان آغاز مرا اسیر کرد و همهی وقت مرا گرفت. من با علاقه و شور و حرارت تحصیل کردم. البته دوستان مسکویی من عادت داشتند مرا دربارهی «جهالتم» اذیت کنند؛ چیزی که زیاد برای من غیرقابل فهم نبود آنها این کارها را در راه مدرسه یاد گرفته بودند... خب من بر خلاف آنها تنها یک آموزش روستایی داشتم! کنجکاوی و غرور چه چیزی دربارهی دانشکدهی حقوقمان جالب بود؟ اولا برنامهی درسی جامع و متنوعی داشت. نقطهی برجستهی آن دوره علوم تاریخ بود: تاریخ و نظریهی کشورداری و حقوق؛ تاریخ افکار سیاسی؛ تاریخ دیپلماسی؛ اقتصاد سیاسی که در سطح دانشکدهی اقتصاد تدریس میشد؛ تاریخ فلسفه؛ مادیگرایی جدلی و تاریخی؛ منطق، زبان لاتین و آلمانی و سرانجام واحدهای زیادی از موضوعات حقوقی و قانون مدنی و جنایی، آمار جنایی، پزشکی و روانشناسی قانونی، مدیریت، قانون مالی و... قانون ازدواج و خانواده، حسابداری، و طبیعتا حقوق بینالملل عمومی و خصوصی، نظام حکومتی و قوانین کشورهای سرمایهداری و غیره ... فرض بر این بود که آگاهی به موضوعات صرفا قضایی، به دانشی بنیادی از فرآیندهای اجتماعی ـ اقتصادی و سیاسی امروزی نیاز داشت و بنابراین باید بخشی از یک برنامهی درسی جامع میبود که همهی علوم اجتماعی را در بر میگرفت. برای من دانشگاه یک معبد یادگیری، کانون ذهنهایی که غرور ملی ما به شمار میرفتند، یک مرکز فعال جوانی و محملی برای عشق و جستوجو بود. اینجا نفوذ فرهنگ کهن روس، سنتهای مردسالارانهی دانشگاههای روسیه را که در همهچیز وجود داشت، میدیدم. بسیاری از دانشمندان و استادان معروف تدریس در دانشگاه دولتی مسکو، سخنرانی در آن را افتخاری برای خود میدانستند. هر یک از آنها نمایندهی یک مکتب علمی بودند و دهها کتاب و رساله نوشته بودند. درسهای آنان دنیای جدیدی را از همهی جوانب دانش بشری که تا آن زمان برایم ناشناخته بود به رویم میگشود و مرا با منطق نگرش علمی آشنا میکرد. حتی در تاریکترین سالهای استالینیسم، نبض زندگی عمومی در درون دیوارهای ساختمانی که در خیابان موخوایا قرار داشت، میزد. هر چند تا اندازهی زیادی، روح جست و جوی خلاقانه و انتقاد منطقی به صورت "پنهانی" ادامه داشت. نمرهات دقیقا ۴ است طبیعی است اوضاع واقعی حاکم بر دانشگاه را نباید حالت شاعرانه داد. ۳ سال نخست تحصیلات من یا به اصطلاح «دورهی آخر استالینیست» همزمان بود با یک رشتهی جدید از سرکوبها، مبارزهی مشهور بر ضد «جهان شمولی بیریشه» و غیره و غیره. به نظر میرسید هدف فرآیند تدریس، شستشوی مغزی ذهنهای جوان از نخستین هفتههای تحصیل آنها برای دوری از وسوسهی افکار، تحلیلها و قیاسهای مستقل بود. در واقع سیطرهی افکار عقیدتی در همهجا حضور داشت؛ در درسها، همایشها و همچنین بحثهای گردهمایی دانشجویی. یک روز در یکی از جلسهها، جرأت کردم اشارهی انتقاد آمیزی به یکی از اساتید خود داشتهباشم. در مورد شیوهی تحلیل او از یک مسألهی خاص. شالایکو، همکلاسیام و یکی از کهنه سربازان جنگ و رهبر آن دورهی تحصیلی ما (او امروز یک پروفسور است و صاحب آثار بسیار) توصیه کرد: تا پایان امتحانات از اینگونه اظهار نظرها خودداری کن! در آن زمان من فقط به ملاحظه کاریاش خندیدم. گذشت تا روز امتحان آن استاد رسید. من همهی سؤالها را با اعتماد به نفس کامل پاسخ دادم. تنها در یک لحظه به عنوان کتابی اشتباهی اشاره کردم. امتحان کننده این طور نشان داد که تعجب کرده است. من بلافاصله گفتهی خود را اصلاح کردم. اما دیر بود ... با لبخند نیشداری چیزی در دفتر یادداشتش ثبت کرد. او دیگر حتی به بقیهی پاسخم گوش نداد. به سختی توانست خوشحالی کینهجویانهی خود را پنهان کند. من سخنم را به آخر رساندم که اعلام کرد «بسیار خوب گورباچف نمرهات دقیقا ۴ است ...» و آن را در دفتر امتحانم وارد کرد. هر چند برای همهی درسهای دیگرم نمره ۵ آوردم اما امتحان او را تکرار نکردم، این کار او به بهای از دست دادن کمک هزینهی تحصیلیام تمام شد. ضربهای شدید برای اتکای به خود و بویژه جیب من بود. حالا متوجه میشدم دانشگاه ـ استادان و دانشجویان هر دو ـ از نزدیک تحت مراقبت بود. به ظاهر یک نظام مؤثر کنترل عمومی روی ذهن ما وجود داشت. کوچکترین انحرافی از خط رسمی، هر تلاشی برای زیر سؤال بردن چیزی با پیآمدهای توبیخی و یا حداقل انتقاد در گردهمایی کومسومل یا حزب، همراه بود. همانروزها بود که خبرهایی در مورد موج جدیدی از تصفیه در میان استادان دانشگاه به گوش ما رسید. بیاساس بودن اتهامها گاهی آنقدر روشن بود که مسئولان امر مجبور به عقبنشینی میشدند. یک مورد آن ماجرای پروفسور «اس.وی.یوژکف» یکی از استادان برجسته دانشگاه بود که عمر خود را وقف مطالعهی روسها کرده بود و ناگهان به پیروی و ترویج «جهان شمولی بیریشه» متهم شد. یوژکف را در جلسهی شورای دانشگاه تکه تکه کردند. کاملا خرد شد. به طرف سکوی خطابه رفت و به جای بحث در دفاع از خود تنها یک جمله گفت: «به من نگاه کنید!» و با پیراهن سبک روسی خود و کمربندی از ریسمان و کلاهی حصیری در دست _ نمونهی مجسم روشنفکر مورد احترام روسها _ در برابر جمعیت ایستاد. جمعیت زدند زیر خنده. به جای بحث دربارهی اتهامهای کاذب علمی، عقل سلیم حاکم شد و جمعیت حاضر را وادار کرد به سادگی از خود بپرسند، «آیا ما نباید کاملا دیوانه باشیم که تصور کنیم این مرد یک جهان شمول است؟» بیصداقتی محض است اگر ادعا کنم که شستشوی مغزی گستردهی دانشجویان دانشگاه بر ذهن ما تأثیر نگذاشته بود. ما بچههای زمان خود بودیم. اگر بعضی پروفسورها ـ این طور که امروز به نظرم میرسد ـ مجبور بودند ـ «قواعد بازی» را رعایت کنند، ما دانشجویان، بسیاری از فرضیههای تدریس شده را مسلم میدانستیم، صمیمانه به واقعیت آنها ایمان داشتیم و... در واقع باید بگویم همهی نظام آموزشی برای این ساخته شده بود که نگذارد ما به «ذهنی انتقادی» دست یابیم. اما در هر حال در سومین سال دانشگاه فرآیند صرف دانشاندوزی، ما را به مرحلهای هدایت کرد که به طور جدی شروع کردیم به منعکس کردن همهی واقعیتهایی که یاد گرفته بودیم. حزب کمونیست ...در سال ۱۹۵۲ به حزب کمونیست پیوستم اما مشکلی پیش آمد: من در تقاضانامهی خود دربارهی دو پدربزرگم که هر دو قربانی اختناق شده بودند، چه باید مینوشتم؟ با وجود اینکه پدربزرگ پانتهلی محکوم نشده بود اما در هر حال ۱۳ ماه را در زندان گذرانده بود. و پدربزرگ آندری حتی بدون محاکمه به سیبری تبعید شده بود. این مسأله وقتی من نامزد عضویت شدم هیچ کس را ناراحت نکرد؛ چون استاوروپل همهچیز را دربارهی من میدانستند. من نامهای برای پدر نوشتم چون مطمئن بودم وقتی به حزب پیوسته بود باید همین سؤال را جواب میداد. پدر گفت «من هیچچیز ننوشتم. ما در جبهه از این حرفها نداشتیم. افراد قبل از جنگیدن به حزب پذیرفته میشدند. مرگ منتظر ما بود و این خودش همه سوالها را پاسخ میداد.» ما از نظر عقلانی آدمهای بالغی بودیم و روش انفعالی بعضی از استادان ـ که دانشجویان را تنها به صورت ابزاری برای آموختن مسائل عقیدتی میدیدند ـ داشت غیر قابل تحمل میشد. یک نوع اهانت در آن وجود داشت که باعث ذلت حیثیت انسانی میشد. به یاد دارم در پاییز ۱۹۵۲ زمانی که اثر استالین به نام "مسائل سوسیالیسم در اتحاد جماهیر سوسیالیستی شوروی" چاپ شد، یکی از برجستگان فکری، صفحه به صفحهی این کتاب را در جریان درسش برای ما خواند. من صبرم را از دست دادم و یادداشتی برایش فرستادم و یادآور شدم در اصل ما این کتاب را هماکنون خوانده بودیم و خواندن مجدد آن در کلاس درس، نشانهی بیاحترامی به حضار بوده است. واکنش او فوری بود. پاسخ غضبآلود استاد در اصل این بود که آدمهای گستاخ که بیم دارند حتی نامشان را در زیر یک یادداشت امضا کنند آنقدر خودبین هستند که تصور میکنند هم اکنون «همهی غنای این نظریهها و نتیجهگیریهای اثر رفیق استالین را فرا گرفتهاند.» من بلند شدم و گفتم من نویسندهی یادداشت بودم. اخبار این حادثه از طریق کومسومل و سازمان حزبی گذشت و به کمیتهی شهر مسکو رسید. و من در آن زمان، معاون دبیر سازمان کومسومل دانشکده بودم. تحقیقاتی صورت گرفت اما جنجال سرانجام خوابید ـ به نظر میرسد اصلیت «کارگر ـ کشاورز» من یکبار دیگر کمکم کرد. در تابستان سال ۱۹۵۳ در تعطیلات دانشگاه به عنوان کارآموز در تحصیلداری بخشمان در استاوروپل کار کردم. این نخستین آشنایی من با نمونهی منحصر بهفرد رهبری منطقهای در آن روزگار بود. بعد از این تجربه من با دید دیگری به زادگاهم نگاه کردم. رئیسه ماکسیموونا در کتابش «من امیدوارم: نشانهها و بازتابها» فرازهایی از یکی از نامههایم را در آن روزها نقل میکند: «من از اوضاع اینجا خیلی افسرده خاطرم. و بویژه هربار که نامهای از تو دریافت میکنم این را بیشتر احساس میکنم. نامهات برایم با خود خیلی چیزهایی را که خوب، عزیز، نزدیک و قابل درک است، میآورد. و آنگاه احساس میکنم چقدر محیط اطرافم در اینجا ناراحت کننده است. بویژه شیوهی زندگی اربابان محلی، قبول میثاقها، فرمانبرداری، با تصمیمهای از پیش گرفته شده دربارهی همه چیز و نابخردی و خودسری مقامها. وقتی به رهبران محلی نگاه میکنی هیچچیز برجستهای نمیبینی جز شکمشان، اما چه اطمینان به خودی، چه اعتماد به نفسی، چه تواضعی و چه لحن میهنپرستانهای!» مرگ استالین در صبح سرد ۵ مارس سال ۱۹۵۳، سکوتی کامل بر سالن شمارهی ۱۶ که کلاسمان در آن برگزار میشد، حاکم شد. استاد وارد شد و با صدایی غمانگیز در حالی که اشک در چشمانش برق میزد، مرگ بیهنگام استالین را در هفتاد و چهارمین سال زندگیش اعلام کرد. بعضی از دانشجویان نزدیکانی داشتند که قربانی تصفیهها شده بودند و بعضی نیز کم یا بیش حتی در آن زمان از ماهیت خودکامهی رژیم آگاه بودند، اما اکثریت قریب به اتفاق دانشجویان عمیقاً و صمیمانه از مرگ استالین ناراحت شدند و آن را یک فاجعه برای مملکت تلقی کردند. و انکار نمیکنم احساس مشابهی در من نیز وجود داشت. رسالهی امتحان نهایی من «استالین ـ افتخار نبرد ما، استالین ـ سرافرازی ما جوانان» بود و من بالاترین نمره را گرفتم و رسالهام چندین سال به عنوان نمونهای که باید سرمشق میشد برای استفاده فارغالتحصیلان مدرسه آرشیو شد. و این در حالی بود که من واقعیت حکومت استالین را نمیشناختم... رئیسه روزهای زندگی سالهای تحصیلم در دانشگاه بسیار سخت بود. مطالعه، درس و همایشها دست کم دوازده تا چهارده ساعت وقتم را در روز میگرفت. من باید شکافهای تحصیلات روستایی را پر میکردم، بویژه در سالهای نخست دانشگاه که بسیار دردآور بود؛ صمیمانه بگویم هرگز از غرور عاری نبودم. من در یاد گرفتن مسائل ناآشنا بسیار سریع بودم، اما جذب دانش جدید به خواندن رشتهی وسیعی از کتابها نیاز داشت. تصادفا، این نکته تفاوت اصلی میان تحصیل در دانشگاه ما با اکثر مؤسسههای دیگر آموزش عالی بود. دانشگاه مسکو تنها نه میعادگاه ذهنهای مختلف، بلکه تجربههای مختلف زندگی و ملیتهای مختلف بود. چهار راه سرنوشتها بود؛ گاهی یک آشنایی کوتاه به سالهای طولانی همراهی ختم میشد، باشگاه دانشجویان ما در خیابان استرومینکا مرکزی بود که این نوع ملاقاتها معمولا در آنجا صورت میگرفت. یک ساختمان کوچک که فکر میکنم سابقا یک پادگان بود، برای ما به مرکز فرهنگ واقعی تبدیل شد. خوانندگان و هنرپیشگان مشهور در آنجا به ما میپیوستند؛ مه شف، کوزلفسلی اوبوخوا، یانشین، مارتسکایا، موردوشوف و نخبگان جهان نمایشی مسکو. هنرپیشگان وظیفهی خود میدانستند عشق به زیبایی را در جوانان تقویت کنند. این سنت عالی هنرمندان روشنفکر قبل از انقلاب بود که متأسفانه امروز تقریبا از بین رفته است و این ملاقاتها ما دانشجویان را که از شهرها و روستاهای بسیار میآمدیم با هنر واقعی آشنا میکرد. باشگاه محلی بود برای فعالیتهای گوناگون، از هنر خانهداری گرفته تا رقصهایی که در آن زمان رایج بود. میهمانیهای رقص هر چندگاه یک بار در باشگاه برگزار میشد. من کمتر با آنها میرفتم و ترجیح میدادم با کتابهایم تنها بمانم. یک شب داشتم کتاب میخواندم که دو دوست با عجله وارد اتاقم شدند. آنها گفتند لامیشا، دختر خیلی زیبایی آنجاست. تازه وارد است، بیا برویم. گفتم؛ بسیار خوب شما بروید، من هم بعدا میآیم. بچهها رفتند و من سعی کردم، مطالعهام را ادامه دهم. اما سرانجام کنجکاوی بر من چیره شد و به باشگاه رفتم. در حالی که نمیدانستم قرار است با سرنوشتم ملاقات کنم. از در ورودی، یوری توپیلین هم اتاقیام را با آن قد بلند و حالت شق و رق نظامیاش دیدم که با دختری که نمیشناختم، میرقصید. موزیک متوقف شد. سراغ آنها رفتم. ما به هم معرفی شدیم. «رئیسه تیتو رنکو» فلسفه میخواند در دانشکدهی هنر همان ساختمان دانشگاه که دانشکدهی حقوق هم بود. او در همان خوابگاه خیابان استرومینکا زندگی میکرد و من نفهمیدم چگونه قبلا ندیده بودمش. از آن روز به بعد یک دورهی امید و دلواپسی برایم آغاز شد. احساسم در آن زمان این بود که نخستین ملاقاتمان رئیسه را تحت تأثیر قرار نداده است؛ او خونسرد و بیتفاوت به نظر میرسید، از نگاهش این طور بر میآمد. سعی کردم دوباره او را ببینم و یکی از دوستان هم اتاق رئیسه، او را به اتاق ما دعوت کرد. ما با چای از آنها پذیرایی کردیم. و دربارهی همه چیز با نوعی احترام و علاقه خاصی که معمولا در چنین ملاقاتهایی وجود دارد، صحبت کردیم. سعی کردم در او «تأثیر» بگذارم اما فکر کنم به طور وحشتناکی خود را یک احمق جلوه دادم. او عقب نشست و اولین کسی بود که پیشنهاد کرد بروند. بعد از آن بارها سعی کردم با او ملاقات و صحبت کنم اما دو ماهی گذشت تنها در ماه دسامبر سال ۱۹۵۱ فرصتی پیش آمد. یک شب مطالعهام را که تمام کردم به باشگاه رفتم. اتاق ملاقات با هنرمندان بیش از حد شلوغ بود. تنفس کوتاهی اعلام شد و من به طرف سن رفتم تا شاید دوستانی را در آنجا پیدا کنم. ناگهان احساس کردم شخصی به من نگاه میکند. به رئیسه سلام کردم و گفتم دنبال یک صندلی خالی میگشتم. او در حالی که بلند میشد پاسخ داد «میتوانید جای من بنشینید». برداشتم این بود که او حالش زیاد خوب نبود و پیشنهاد کردم تا خوابگاه همراهیش کنم. مخالفتی نکرد. ساعت حدود ۱۰ برای ما دانشجویان خیلی زود بود. پیشنهاد کردم قدمی در شهر بزنیم. رئیسه موافقت کرد و چند دقیقه بعد از خیابان استرومینکا به سوی باشگاه روساکف راه افتادیم. پیادهروی طولانی داشتیم، دربارهی خیلی چیزها صحبت کردیم البته بیشتر دربارهی امتحانهای قریبالوقوع و سایر مسایل دانشجویی. روز بعد دوباره ملاقات کردیم و ... به زودی همهی وقت آزادمان را با هم میگذراندیم و بقیهی زندگیم به شکلی در حاشیه قرار گرفت. حتی درسخواندنم تحتالشعاع قرار گرفت و ضعیف شدم هر چند امتحانها را گذراندم. اما یک روز زمستانی اتفاق غیرمترقبهای رخ داد. ما طبق معمول پس از درس در محوطهی دانشگاه مسکو در خیابان موجووایا همدیگر را دیدیم و تصمیم گرفتیم تا خوابگاه در خیابان استرومینکا قدم بزنیم. اما او بیشتر راه را ساکت بود و به سؤالهای من با اکراه جواب میداد. احساس کردم اتفاقی افتاده و صریحا از او پرسیدم چه شده است. به شکل غیرمترقبهای گفت: «ما دیگر نباید همدیگر را ببینیم. من همهی این مدت خوشحال بودم. به زندگی بازگشتم. از مردی که به او اعتماد کرده بودم، بریدم و این ضربهی مهلکی برای من است. من از تو متشکرم. اما اگر این حادثه دوباره اتفاق بیفتد دیگر نمیتوانم تحملش کنم. بیا قبل از اینکه خیلی دیر شود دیدن همدیگر را متوقف کنیم.» برای مدتی در سکوت قدم زدیم. بالاخره به رایا گفتم نمیتوانم خواستهاش را اجابت کنم چون برایم فاجعه خواهد بود. و به این ترتیب احساسم را برایش فاش ساختم. وارد خوابگاه شدیم. رایا را تا اتاقش بدرقه کردم و قبل از اینکه او را ترک کنم، گفتم دو روز دیگر در همان مکان همیشگی در میدان دانشگاه دولتی مسکو منتظرش خواهم بود. رایا اصرار کرد «ما نباید دیگر همدیگر را ببینیم.» من پاسخ دادم: «منتظر خواهم بود.» دو روز بعد دوباره ملاقات کردیم و دوباره همهی وقت آزادمان را با هم گذراندیم. ما در بولوارهای مسکو گشتیم، بیشتر افکار محرمانه خود را با هم در میان گذاشتیم و با تعجب و شادی از همه چیزها دربارهی یکدیگر که ما را به هم نزدیک میکرد، آگاه شدیم. در ژوئن ۱۹۵۲، یک شب دیگر را تا سحرگاه در باغ خوابگاه خیابان استرومینکا صحبت کردیم. شاید در این شب ژوئن بود که متوجه شدیم، نمیتوانیم و نباید از هم جدا زندگی کنیم. و زندگی ثابت کرد انتخابمان درست بود. یک سال بعد تصمیم گرفتیم ازدواج کنیم. ما نمیتوانستیم امیدی به داشتن یک اتاق جداگانه در خوابگاه استرومینکا داشت باشیم، ولی ما جوان بودیم و تنها این مسأله بود که اهمیت داشت. در پایان فصل تحصیلی سوم به خانه رفتم و والدینم را از تصمیممان آگاه ساختم و همهی تابستان را به عنوان مکانیک در ایستگاه ماشین آلات و تراکتورها کار کردم. هیچگاه مانند آن کار نکردم و پدر به شوخی میگفت: «انگیزهی تازهای برای کار کردن یافتهای!» قبل از آن که رهسپار مسکو شوم، پدر و من ۹۰۰ کیلو گندم فروختیم و دو نفری با حقوقمان نزدیک یک هزار روبل درآوردیم ـ که در آن زمان پول به نسبت خوبی بود... به این ترتیب پایگاه مالی برای خانوادهمان درست شد. من چند روز زودتر برای دیدار رایا که تعطیلات را با والدینش گذرانده بود به مسکو بازگشتم. در نخستین پیادهرویمان از برابر ادارهی ثبت در سوکول نیکی گذشتیم. پیشنهاد کردم سری به داخل آن بزنیم. به داخل رفتیم و اسنادی را که برای ثبت ازدواجمان لازم بود پیدا کردیم. در ۲۵ سپتامبر سال ۱۹۵۳ ما از در این ادارهی محترم گذشتیم و سند شمارهی «آز، وی ۴۸۹-۴۷» را که در آن تصریح شده است «شهروند گورباچف، میخاییل سرگیوویچ، متولد سال ۱۹۳۱ و شهروند تیتو رنکو رئیسه ماکسیموونا متولد سال ۱۹۲۳ به ازدواج قانونی هم درآمدند. مهر و امضا محفوظ است» به دست آوردیم. مراسم به نسبت کسل کنندهای بود، اما حداقل به سرعت پایان یافت. رئیسه این روز را در رؤیایی که در آن روزها داشت به یاد دارد؛ او و من در ته چاهی بسیار عمیق و تاریک نشسته بودیم، بارقهای از نور از نقطهای از بالای چاه معلوم بود. ما در حالی که به یکدیگر کمک میکردیم شروع کردیم از چاه بالا رفتن، دستهایمان بریده بود و خون میآمد. درد غیرقابل تحمل بود. رایا افتاد ولی من او را گرفتم و دوباره صعودمان را به آهستگی به طرف بالا از سر گرفتیم، سرانجام در حالی که کاملا خسته و درمانده بودیم، از این سوراخ سیاه خود را بیرون کشیدیم، یک درهی صاف، زیبا و پر از درخت در برابرمان بود. در افق، خورشید درخشانی نمایان بود و به نظر میرسید دره به داخل آن جاری بود و نورش را منعکس میکرد. ما به طرف خورشید رفتیم اما ناگهان معلوم نشد از کجا سایههای سیاه وحشتناکی روی ما افتاد و هر دو سوی جاده را پوشاند. این چیست؟ و ما شنیدیم «دشمنان، دشمنان، دشمنان» قلبمان گرفت ... اما دست در دست هم قدمزنان جاده را به سوی افق در جهت خورشید ادامه دادیم... از خاطرات میخائیل گورباچف. ترجمه فریدون دولتشاهی. انتشارات اطلاعات.۱۳۷۸ منبع: كتاب نيوز