اين مقاله نگاهي تطبيقي دارد بر سيماي مادر در دو اثر از نويسندگان زن معاصر ايران و روسيه شامل رمان عادت ميکنيم اثر زويا پيرزاد و داستان بلند من هستم. تو هستي. او هست اثر ويکتوريا توکاروا. مقاله برگرفته از رساله دکترا مولف بوده که به زبان روسي در کنفرانس تاثير ادبيات بر شکلگيري هويت خواننده معاصر در دانشگاه دولتي تربيت معلم مسکو در فوريه ۲۰۱۱ ارائه شده و در مجموعه مقالات اين کنفرانس به چاپ رسيده است. يکي از چهرههايي که هميشه نزد نويسندگان زن مورد توجه بوده و داراي جايگاه ويژهايست، سيماي زن-مادر است. ايرينا ساوکينا از منتقدان زن مشهور در نيمه دوم قرن نوزدهم در يکي از آثار خود مينويسد که «نويسندگان زن دهه-ي ۶۰ قرن نوزدهم، هويت زنانه نويني را شکل ميدهند، از جمله به واسطهي ايجاد تباين ميان سيماي مادران که مظهر زنانگي کليشهاي و قالبي هستند: فعال نبودن، تابعيت، خاموش و ساکت بودن و غيره». بايد خاطرنشان کرد که مانند گذشته عشق مادر به فرزند، خانواده و اطرافيان يکي از جمله موضوعات مطرح در ادبيات زنانهنويس است. بيشک گاهي پيش ميآيد که عوامل خارجي و محيطي نظير جنگ، سرنوشتهاي ناگوار، تنهايي، فقر و ساير مشکلات اجتماعي و خانوادگي زنان را مجبور ميکنند تا نسبت به نزديکان خود بيمهري کنند، اما در هر صورت مهر و عشق مادرانه پاياني ندارد. دو نويسندهاي که در اينجا براي نمونه آمده است، از نويسندگان زن معاصر هستند که آثارشان بسيار مورد استقبال خوانندگان قرار گرفته است و هر دو توجه زيادي به احساسات زنانه و به خصوص مادرانه در آثار خود معطوف داشتهاند. در آثار زويا پيرزاد و ويکتوريا توکاروا که از نويسندگان رئاليست هستند، زندگي ساده و روزمره زناني معمولي در بستري کاملا اجتماعي و مردمي به تصوير کشيده ميشود و يکي از ويژگيهاي عمده آثار اين دو نويسنده اين است که خوانندگان به راحتي ميتوانند با شخصيتها همذات پنداري نمايند و نيز توانايي منحصر به فردي در ترسيم ويژگيهاي دروني و روحي قهرمانان زن خود دارند. قهرماناني که در دست و پنجه نرم کردن با مشکلات و احساسات خود اغلب تنها هستند. در سه دههي اخير آثار ايشان جزء آثار پرفروش بودهاند. همانطور که ذکر گرديده است، در اينجا تنها از جنبهي بررسي روابط بين مادر و فرزند نگاهي به دو اثر نامبرده خواهيم داشت.ويكتوريا توكارواهمانطور که بارها شنيده و خواندهايم، در ادب معاصر فارسي، تا پيش از ظهور رمان مشهور سووشون اثر جاودان سيمين دانشور، زنان در آثار نثر معاصر، به ويژه با تاسي از آثار صادق هدايت، عمدتا به دو تيپ ادبي لکاته و يا اثيري تقسيم ميشدند. اما دانشور در رمان خود شخصيت قهرمان زن - زري را به زيبايي هر چه تمامتر و با زنيّت خاصش ترسيم ميکند. همسر و مادري فداکار که به شدت ميکوشد از قلعهاش پاسداري کند ومحيطي آرام و از همه مهمتر امن براي عزيزان خود فراهم آورد.ميتوان بيان داشت پس از اين رمان بود که کم کم نگرش به زنان در داستان ها به سمت و سويي خوشايند رفت. شخصيت هاي زن از حالت دو بعدي بيرون آمده و بر پيچيدگيهاي دروني آنها افزوده گشت. در يک شخصيت زن- مادر بيش از همه آن لطافت و مهرباني و فدارکاري حائز اهميت است تا مسائلي چون زيبايي زنانه. اغلب شاهد آن هستيم که نويسندگان زن علاوه بر انعکاس روابط مادري و فرزندي دلايل موفقيت و يا عدم موفقيت آن ها را در اين رابطه نيز بيان ميدارند. براي نمونه شخصيت آرزو از رمان عادت ميکنيم و آنّا از داستان بلند من هستم. تو هستي. او هست را مورد بررسي قرار ميدهيم. در اين دو اثر گرچه داستان از زبان سوم شخص روايت ميشود، اما خواننده به راحتي ميتواند خود را به جاي قهرمان اثر گذاشته و دنياي کاملا زنانهاي را از ديد آن ها ببيند. در جاي جاي اين آثار، نويسندگان ما را به رابطهي متقابل مادر و فرزند متوجه ميسازند. مادران در درون خود نگرانند و بيتاب، و به دنبال دلايل عدم موفقيت خود در ارتباط با فرزندانشان ميگردند. پيرزاد در رمانش تقابل رابطه سه نسل را پيش روي ما قرار ميدهد: ماه منير (مادربزرگ)، دخترش آرزو و نوهاش آيه. آرزو زني ۴۱ ساله است که شوهرش او را رها کرده و به فرانسه رفته و تنها دخترش ۱۹ سال سن دارد، و آرزو و دخترش جدا از ماه منير زندگي ميکنند. آرزو پس از مرگ پدر شغل او را که مديريت بنگاه معاملات ملکي است، ادامه ميدهد، حرفهاي که در ايران معمولا زنانه به شمار نميرود. آرزو آنقدر درگير نگهداري از مادر و دخترش است که ديگر به فکر خود نيست. سخت کار ميکند و زحمت ميکشد تا خواستههاي اعضاي خانواده¬اش را برآورده سازد. اينطور به نظر ميرسد که آرزو و اطرافيانش خود به اين زندگي عادت کردهاند، به وضعيتي که در آن قهرمان زن داستان حتي نميتواند به عشق جديد در زندگياش فکر کند، چراکه او را به بيعدالتي و بيمعرفتي متهم ميکنند. اما زمان عاشق شدن فرا رسيده است، او سهراب را مي-بيند و به او دل ميبندد. سهراب داراي خصوصيات اخلاقيايست که هرزني آرزو دارد مرد روياهايش اينگونه باشد. آرزو بر سر دوراهي مانده است: يک سو خانوادهاش، و سوي ديگر، عشق بينظيرش. اگر خانواده را برگزيند تا آخر عمر خود را براي از دست دادن سهراب سرزنش خواهد کرد، و اگر سهراب را برگزيند، خانوادهاش را از دست ميدهد. اما او چه ميتواند بکند؟ در نهايت تصميم ميگيرد سهراب را برگزيند، چرا که ميپندارد دير يا زود همگي به زندگي جديد عادت خواهند کرد. زندگي قهرمان داستان مبارزهايست براي عشق به خود، عشق به نزديکان و مبارزه با واقعيتهاي سهمگين زندگي. زويا پيرزادچنين مبارزهاي را در داستان توکاروا در همان ابتداي کار در عنوان اثر ميبينيم. مبارزه براي بودن: من هستم. تو هستي. او هست. قهرمان زن اصلي داستان آنّا زني ۴۵ ساله است که همه همّ و غمش سرنوشت و زندگي پسرش آلگ است. او مادري تنهاست. در آغاز روايت ساعتها منتظر پسرش نشسته تا به خانه برگردد، غافل از آن که او در رستوراني در جمع دوستان مراسم ازدواج خود را با دختري دانشجو به نام ايرينا جشن ميگيرد. با ورود عروس جديد به خانه، آنّا با خود ميانديشد که «تحولي در خانه رخ داده و همه چيز دگرگون شده است». او با خود ميگويد «معمولا آلگ گونهي مادرش را ميبوسيد، اما حالا بين آن ها يک ايريناي عزيز ۵۰ کيلويي قرار دارد». چنين احساسي براي ماه منير و آيه هم پيش ميآيد، آن هنگام که سهراب وارد زندگي آن ها ميشود. رابطهي بين آنّا و ايرينا به درستي شکل نميگيرد. نفرت از عروس و حسادتهاي هميشگي مادرشوهرانه، آنّا را مجبور به تحمل سختيها و غمهاي زيادي ميکند. ايرينا در خلال صحبتهايش با آنّا، ضمن آن که او را در رابطه با پسرش خودخواه ميخواند، بيان ميکند که «آخر شما او را به خاطر خودتان دوست داريد، دوستش داريد تا خود راضي و خوشحال باشيد و نه او». بدين ترتيب، زندگي با مادرشوهر ممکن نيست و در نهايت آلگ و همسرش منزل آنّا را ترک ميکنند. شش ماه گذشته و آنّا پسرش را نديده است. مدتي بعد ايرينا در يک تصادف صدمه ديده و فلج ميشود. آلگ به ياد مادر ميافتد و با علم به اين حقيقت که جز مادر کسي به او کمک نميکند، از او ميخواهد تا از ايرينا مراقبت نمايد. آنّا بعد از آن که ايرينا را در آن وضعيت مانند تکهاي گوشت بيحرکت ميبيند، دلش به رحم ميآيد و احساسي نو در او بوجود ميآيد، احساسي به دور از حسادت. حس دلسوزي و ترحم. کمي بعد آلگ که از اين زندگي خسته شده، با يکي از همکارانش در محل کار با نام پتراکووا رابطه برقرار کرده و ايرينا را نزد آنّا رها ميکند. در صحنهي آخر داستان ميبينيم ايرينا که پس از ماه ها دست و پنجه نرم کردن با بيماري حالا کمي بهبودي يافته است در پارک مقابل منزل با سگ آنّا در حال گردش است. آنّا از پنجره به آن دو مينگرد و «دو چهره ميبيند: يک انسان و يک سگ. و ناگهان در مييابد اين ها خانواده من هستند و او غير از آن ها ديگر نه کسي را دارد و نه چيزي». در اين داستان آلگ به خاطر زندگي و عشقش ميجنگد، و مادرش آنّا براي آن که به پسر و عروسش نشان دهد که من هم هستم، ميجنگد تا خودش را به آن ها بفهماند، و اين که «امکان ندارد کسي به او نياز نداشته باشد». درست مانند آرزو در رمان عادت ميکنيم. در اين رمان آيه دختري لوس و نازپرورده است که بيشتر به مادربزرگ مدگرايش وابستگي دارد تا به مادرش. او به نسلي متعلق است که حرفهايشان براي مادري چون آرزو مفهومي ندارد. آنها زبان مشترک نمييابند و اين بار رابطه ميان دختر و مادر سرانجامي ندارد. آرزو دخترش را چون مادري واقعي و مادرش را چون دختري واقعي دوست دارد، اما آن ها اين را درک نميکنند. همانطور که آلگ ازدواجش را از مادر پنهان ميکند، آيه هم بلاگ نويسي خود را از مادرش مخفي کرده است. اين امر براي مادراني که فقط از فرزندان خود توقع عشق دارند، ضربهاي بزرگ است. هم آلگ و هم آيه مادران خود را مانعي بر سر راه خوشبختي خود ميدانند و معتقدند مادر دست و پاي آن ها را بسته است. آرزو و آنّا مادراني هستند تنها و به نوعي به اين وضع عادت کردهاند. در هر دو اثر، مونولوگ دروني که يکي از سبکهاي روايي رايج در نثر قرون ۱۹ و ۲۰ بوده است، اهميت بسزايي در ترسيم شخصيت و خصوصيات قهرمانان اصلي دارد. آنها دربارهي احساسات خود اغلب با خودشان صحبت ميکنند و فقط گاهي با دوستان. توکاروا معتقد است که زنان بدون پناهگاه امن روحي نميتوانند بسر برند. اين پناهگاه براي آنّا، پسرش آلگ و در آخر ايرينا، و براي آرزو، مادر و دخترش و نيز سهراب هستند. ماه منير هم غير از آرزو و آيه پناه ديگري ندارد. علي رغم تفاوتهاي فرهنگي و مذهبي در دو کشور روسيه و ايران، احساس مادرانه نزد قهرمانان بسيار شبيه است. مادران زجر کشيده و تنها که هميشه براي حفظ خانواده تلاش ميکنند، و به فکر خوشبختي فرزندان خود هستند. آن ها ميخواهند فرياد بزنند «من هنوز هم پادشاهم! من زن هستم! من هستم!» و بايد مرا دوست داشته باشيد. نويسندگان زن ما را وادار به انديشيدن دربارهي حس عظيم عشق و فداکاري واقعي ميکنند، چيزي که در زندگي امروزي کمتر به چشم مي خورد. نويسندگان زن با به تصوير کشيدن سيماي مادران سعي ميکنند تا به اين پرسش پاسخ دهند: چطور ميتوان مادر شايستهاي بود، ضمن آن که هميشه آماده فداکاري بود، و بر خلاف تمام سختيها و مصائب که سرنوشت جلوي پاي آن ها ميگذارد؟ بيشک، زندگي عليرغم همهي سختيها و رنجها و خوشيها همچنان ادامه دارد، و ما هم عادت ميکنيم و مهم آن است که «ما هستيم» و زندگي ما قابليت آن را دارد تا با کوچکترين هيجانات به افسانهاي شگفتانگيز بدل شود. نويسنده: دکتر مهناز نوروزي، محقق و پژوهشگر ادبيات روسي