آقاي حداد، در ابتدا كمي برايمان از پروسه شكلگيري ترجمه كتاب "ادبيات و انقلاب" بفرماييد؟ این کتاب توسط یکی از دوستانم به من پیشنهاد شده بود و وقتی من این کتاب را خواندم، دیدم کتابهایی در آن نام برده شده که من در دوران جوانی آنها را خواندهام و به آنها علاقهمندم و نسل امروز ایران خیلی از آنها را نمیشناسد و به دو دلیل هم نمیشناسد؛ یکی اینکه این کتابها در اختیارشان نیست و دوم اینکه فرصت مطالعهی این آثار را به آن شکل ندارد. مثلا یک جوان ۲۰ سالهی ایرانی حوصلهی خواندن ۲۰۰۰صفحه "دن آرام" را ندارد ولی برای اینکه این جوان لااقل تواتر ادبیات و اینکه از کجا به کجا رسیده است را بداند نیاز دارد به اینکه حداقل یک نقدی راجعبهشان بخواند چه بسا که بعد از خواندنش علاقهمند شود که این آثار را بخواند. آثار ماکسیم گورکی هنوز خواندنی است، دنآرام هنوز خواندنی است و این است که جوان ایرانی باید حداقل از لحاظ تئوریک بداند که این آثار کی نوشته شدهاند و در چه فضایی نوشته شدهاند و به چه کاری میآیند. خود کتاب اصلی یک کتاب است، بخش اول آن روس است، بخش دوم آلمان و بخش سوم ادبیات جهان است که من آن را به صورت سه کتاب مجزا تفکیک کردم.اين كتاب درباره ادبيات روس به فاصله سالهاي ۱۹۲۰ تا ۱۹۶۰و به قلم محقق آلماني "يورگن روله" است. به نظر شما انقلاب اكتبر در اين كتاب از چه زوايايي بررسي شده؟ بازگويي سرنوشت نويسندگان مغموم آن دوره به خصوص در فصل اول كتاب در تاثيرگذاري موضعگيري نويسنده تا چه اندازه موثر بوده است؟ ببینید سرآغاز انقلاب اکتبر ۱۹۱۷ خیلی جلوتر میرود؛ از آغاز قرن بیستم زمینهچینی میشود، در ۱۹۰۵ به اوج میرسد و از آن زمان به خصوص قشر روشنفکر روسیه با جان و دل برای این انقلاب فعالیت میکردند و تصوری هم که از انقلاب داشتند این بوده که فرديت و شخصيت هركس را بارور ميكند، هركس ميتواند حرفش را بزند و صداهاي گوناگون شنيده خواهد شد و نمونه بارز آن ماياكوفسكي است كه به شدت بعد از انقلاب براي حزب فداكاري ميكند و بعد به حاشيه رانده ميشود. اين تقريبا سرنوشت تمام انقلابهاست. انقلابيون تا موقعي كه قدرت را به دست نياوردهاند حرفهايي ميزنند و شعارهايي ميدهند كه اكثريت را به سمتشان بياورد ولي زماني كه قدرت را به دست ميگيرند، تمام هدفشان حفظ قدرت است. از آن لحظه يعني از سال مرگ لنين داستان شروع ميشود و ديگر نويسندگاني مثل ماياكوفسكي جايگاهي براي خودشان نميبينند. اين يك فاجعهي اجتماعي نيست بلكه يك فاجعهي شخصي نيز هست، احساس ميكنند چيزي كه برايش مبارزه كردند به قدرت نرسيده و پيروزي را ديگران از او دزديدهاند و اين براي امثال ماياكوفسكي فاجعهاي دوگانه است. اينجاست كه برخي خودكشي ميكنند و برخي به حاشيه رانده ميشوند. اين به حاشيه رانده شدنها هم سرنوشت بدي پيدا ميكند و نويسنده در اوج استعداد فردي، زبانش خاموش ميشود و نميتواند چيزي بنويسد. خب اين براي خيليها سخت است و برخي هم در اين بين با قدرت كنار ميآيند.مثل ماكسيم گوركي؟ بله، اما ماكسيم گوركي در اين وسط يك استثنا است چون آنگونه كه ماياكوفسكي با تمام احساساتش در اين راه رفته او نرفته است و احساس نميكند سرش كلاه رفته و سعي ميكند يك راه از ميان اين همه موانع براي خودش باز كند و تلاش ميكند جو را تا حدودي آرام كند. ماكسيم گورگي به خيليها كمك كرد و در اين بين نميخواست موقعيتش را از دست دهد، هرچند پس از مرگش عدهاي بر او خرده گرفتند كه آنقدر كه بايد و شايد صداي اعتراضش را بلند نكرده است. من اسم گوركي را وفادار به حزب نميگذارم اما گوركي ياغي هم نبود مثل ماياكوفسكي! عصيان هم نميكند و سعي ميكند يك راه ميانهاي پيدا كند و مرگش هم مشكوك است و صحبت بر سر اين است كشته شده است. به نظر شما موضعگيري يورگن روله نسبت به اين انقلاب كاملا انتقادي است؟ يورگن روله كمونيست نيست، كاملا هم مشخص است. او اهل يك آلمان دموكراتيك است يعني در يك كشور سوسياليستي بزرگ شده و از آنجا نيز به غرب فرار كرده و هيچ علاقهاي به كمونيست ندارد ولي به ادبيات چرا و برخوردش هم نسبت به ادبيات برخورد منصفانهاي است. ممكن است گهگاهي به خصوص در جلد سوم در جاهايي مثل دعواي شوروي و امريكا تا حدودي طرف امريكا را بگيرد، مثلا اگر بخواهم نمونه بگويم آقاي جان اشتاين بك دربارهي جنگ كره، نامهاي مينويسد و به اصطلاح جنگي كه با مداخله امريكا در امور كره آغاز ميشود را بهحق و بهجا ميداند و به نظر ميآيد آقاي روله هم مخالفتي ندارد. آن جنگ فاجعهي عظيمي بود و يك پاي اين جنگ امريكا بود، امريكا در آن موقع به بهانهي مهار كمونيسم در همه جاي دنيا جنگ به پا ميكرد. از اين كه بگذريم يورگن روله در نقد آثار، با وجودي كه نويسندهي يك اثر، كمونيست باشد ولي اثر باارزشي داشته باشد، بدون توجه به كمونيست بودن او، از ارزش اثر به نيكي ياد ميكند و نفس ادبيات را ارج مينهد. ادبيات اگر حزبي هم باشد خود نفس ادبيات به گونهاي است كه نميتوان در آن خلاقيت را از بين برد، ادبيات هميشه ادبيات باقي ميماند. تمام دعوا هم بر سر همين است، اين تز مشهور رئاليسم سوسيالسيتي است كه چند شرط براي نويسنده ميگذارد و دست و پاي نويسنده را به شدت ميبندد. نويسنده بايد از حزب رهنمون بگيرد و موظف است در آثارش يك تصوير اميدواركننده از جامعه ارايه دهد، اما بودند نويسندگاني كه با وجود اين شرط و شروط در آن شرايط خفقان اثري عظيم پديد آوردند، اين است كه آقاي روله اين را ميپذيرد. براي شما كه بيشتر در حوزه ادبيات آلمان قلم ميزنيد و بيشتر در بين جامعهي كتابخوان به عنوان مترجم آثار كافكا شهرهايد اين گريز به ادبيات روس برايتان چگونه تجربهاي بود و در آينده آيا بازهم به سراغ اين ادبيات در نوع خود پرطمطراق، ميرويد؟ خير، اين كار را نخواهم كرد هميشه هم معترض بودم چون معتقد بودم كه يك نوع بياحترامي به نويسنده است، نويسندهاي كه آثارش به نوعي دست دوم ترجمه ميشود، من اين را چندين بار گفتم باز هم ميگويم كاري كه آقاي شاملو با "دن آرام" كرد از اين دست كارهاست، درست نيست كه من كتاب ديگري را بردارم و ترجمه كنم و جايي از كتاب را ترجمه نكنيم، با شخصي كه جايزه نوبل برده و يك نويسنده جهاني است با آثار او نميشود اين كارها را كرد، آثار هر نويسنده آنقدر ارزش دارد كه بايد از زبان اصلي ترجمه شود. اما آثار ادبيات روسيه در آن شرايط طوري بود كه اگر ترجمه نميكردند، خيلي از آثار جا ميماند؟ بله، من اين را ميپذيرم كه در شرايط خاص لزوم دارد و اين لزوم بايد با جان و دل باشد. مثلا آقاي محمد قاضي دنكيشوت را از زبان فرانسه ترجمه ميكند و يك اثر ادبي ارايه ميدهد. با وجود تمام اين حرفها هر اهل فني ميداند كتابي را كه يك مترجم ترجمه ميكند با وجود اينكه خوب هم ترجمه شود، ۱۰ يا ۱۵ درصد افت پيدا ميكند و اگر از زبان واسطه باشد دو برابر ميشود. به طور كل از آن حرفي كه نويسنده ميخواست بزند كاملا دور ميشويم و اين به خصوص در مورد شعر بسيار صادق است مخصوصا شعرهاي مدرن ساختارشكنانه. درست است. در حال حاضر هم، مترجماني مانند آقاي آتشبرآب شعرهايي از روسي ترجمه ميكنند كه هم از نظر ترجمه به زبان اصلي نزديك است و هم از نظر زبان شعري ساختاري قوي دارد.آقاي حداد همان طوري كه در كتاب اشاره كرديد، ادبيات واقعي در ذات خود نميتواند با ايدئولوژي جور همگام باشد، هرچند صرف ايدئولوژيك بودن يك كتاب مانع از بروز خلاقيت در آن نميشود، شما ادبيات ايدئولوژيك آن دوره به خصوص بعضي از آثار ماكسيم گوركي را چگونه ميبينيد؟ ادبيات اگر ادبيات راستين باشد به اصطلاح ايدئولوژي را پس ميزند و از ايدئولوژي فراتر ميرود، اما براي رسيدن به اين امر بايد نويسنده واقعا نويسنده باشد و حاضر باشد براي اثرش جانفشاني كند و بايد از صداقتي كه لازم است برخوردار باشد. يك نقل قول از انگلس است كه از بالزاك مثال ميزند؛ (نميدانم در اين كتاب آمده است يا نه) بالزاك نويسندهاي بود كه طرفدار سلطنت بود ولي در آثارش شديدترين انتقادها از سلطنت و فضاي فرانسه به خصوص فضاي انتقادي فرانسهي آن روز، به چشم ميخورد. انگلس اين را به اين تشبيه ميكند كه شم نويسندگياش و صداقت هنري بالزاك حتي بر ايدئولوژي فردي غلبه ميكند يعني در لحظه نوشتن آن حقيقت واضحي را كه ميبيند با ديد هنري و ادبياش منعكس ميكند، نه آن چيزي كه دلخواهش است. اين براي كدام نويسنده روس بيشتر صادق است؟ براي شولوخوف شديدا صادق است. خب شولوخوف كمونيست است و علاقهمند است كه جنبشي كه برايش مبارزه ميكند، پيروز شود. ولي از سويي ديگر فجايعي كه رخ ميدهد را ميبيند، خب كتابش هم در آخر با پايان غمگينانهاي به پايان ميرسد. وي نهايتا در اين اثر تمام تلاشش را ميكند كه پيروزي حزبش پيروزي واقعي باشد، ولي باز هم نميشود؛ براي اينكه حقيقت هنري بر ايدئولوژي ارجح ميشود. نكته ديگر اين است كه گاهي در ايران از اشخاصي ميشنويم كه "ما سوختيم، به ما پر وبال ندادند، آثار من را مميزي كردند و اگر اينگونه نميشد من چنان ميكردم" اما ادبيات قرن ۱۹ پر از اين اشخاص است، داستايفسكيها كم نيستند. قرن ۲۰ روسيه را هم ميبينيم؛پر است از اين نوابغ كه در پر قو نخوابيدند. با تشكر از آقاي حداد كه وقت خود را در اختيار موسسه ايراس قرار دادند.تهيه و تنظيم: سمانه برجسته